آن حضرت از بانوان بزرگوار از نظر علم و كمالات اخلاقي مي باشد كه تاريخ، مثل او را در ميان بانوان عالم به خود كم ديده است. ابعاد شخصيتي و زندگي فردي و اجتماعي وي از نظر علم و آگاهي نسبت به مسايل ديني و عقايد مذهبي و نيز اخلاق و رفتار با همسر و فرزندان، عبادت و بندگي علي رغم آن كه از نظر تاريخي به اجمال بيان شده، ولي با همان ابهامي كه در جزئيات زندگي وي وجود دارد، مي تواند الگويي مناسب و سرمشقي خوب براي بانوان با فضيلت مسلمان قرار گيرد.
در اين جا براي بهتر روشن شدن ابعاد زندگي آن بانوي بزرگوار، ابتدا جريان خريداري وي از ناحيه امام كاظم )عليه السلام( مطرح و سپس به جريان زندگي وي با امام كاظم )عليه السلام( تا آن جايي كه در منابع تاريخي مطلبي يافت مي شود، پرداخته مي شود. یکي از روزهاي سال 147 ه .ق. كارواني با سركارواني مردي برده فروش و سرخ چهره، از شمال آفريقا كه شماري از بزرگان و كنيزان را براي فروش آورده بود، وارد شهر مدينه شد. در مدت كوتاهي بسياري از آن بردگان و كنيزان با قيمتي مناسب به فروش رسيدند و تنها ده تن از كنيزان باقي ماندند.
امام كاظم )عليه السلام( پيشواي هفتم شيعيان مدتها انتظار ورود چنين كارواني را مي كشيد و وقتي خبر ورود آن كاروان به آن حضرت رسيد، ايشان خادمش «هشام بن احمد » را به حضور طلبيد و فرمود: آيا از برده فروشان كسي به مدينه آمده است؟
هشام چون از ورود كاروان خبر نداشت عرض كرد: خير! امام )عليه السلام( فرمود: «چرا » آمده است. بيا تا به نزد او برويم.
امام كاظم)عليه السلام(با هشام به بازار برده فروشان رفتند و با سر كاروان برده فروش ملاقات كردند.
حضرت به او فرمود: كنيزان خود را به ما نشان بده! برده فروش نيز نه كنيز به امام نشان داد، ولي آن
حضرت هيچ كدام را نپسنديد و فرمود: بعدي را بياور.
برده فروش گفت: كنيز ديگري ندارم.
حضرت فرمود: )چرا( داري و بايد بياوري!
برده فروش گفت: به خدا قسم! جز كي كنيز بيمار، كنيز ديگر ندارم.
امام فرمود: همان را بياور!
برده فروش )كه گويي رازي را در دل دارد( از آوردن آن كنيز امتناع كرد و از فروختن آن به امام سرباز زد.
امام كاظم )عليه السلام( كه از ملاقاتش با برده فروش، نتيجه اي نگرفته بود، همراه با هشام به سوي منزل روانه شد. كي روز از اين ماجرا گذشت و امام كاظم )عليه السلام( مجدداً هشام را به حضور طلبيد و به او فرمود: نزد آن برده فروش برو و به هر قيمتي كه آن برده فروش گفت، آن كنيز بيمار
را براي من خريداري كن و به نزد من بياور!
هشام راهي بازار شد و به نزد برده فروش رفت و گفت: آمده ام تا آن كنيز )بيمار( را بخرم. برده فروش گفت: بهاي اين كنيز گزاف است و بايد قيمت بالايي بدهي.
هشام گفت: باشد آن كنيز را با قيمت پيشنهادي تو خريداري كردم. برده فروش نيز قبول كرد. و هشام كنيز را تحويل گرفت.
دیدگاهتان را بنویسید